از قصد زدم توی سرم تا این که برن
شب جمعه حدود ساعت ١٠:٣٠ عمو عباس و زن عمو طاهره اومدند ملاقات مامان فاطمه و کیانا خانوم خواب بود. کیانای نازم هر موقع که عمو عباس رو می دید از خوشحالی فقط چند دقیقه جیغ می کشید و سریع می رفت بغل عمو عباس و بابایی چون می دونست کیانا عموش رو خیلی دوست داره از خواب بیدارش کرد و گفت بیا عمو عباس و زن عمو اومدند. بعد از این که بیدار شد نگاهی به عمو و زن عمو کرد ، گفتم کیانا بیا ببین نی نی زن عمو تو دلش و چقدر بزرگ شد و براش یک عالمه لباس و عروسک خریدند، اما خیلی عصبانی نگاه کرد و شروع کرد به جیغ زدن و توی سر خودش زدن و اصلا به عمو و زن عمو توجهی نکرد. بابایی کیانا رو برد بیرون تا یکم حال و هواش عوض بشه و دوباره آوردش، اما با...